```

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    تو زندگی همه ی آدما هم روزای تاریک هست و هم روشن....تا الان روزای روشن کم نداشتم واقعا....ولی یه مدته که روزای ناریکم خیلی زیاد شده و هرچی میگردم، هیچ نوری توشون پیدا نمیکنم...دارم با افسردگی مبارزه میکنم...با همه ی وجودم....منِ عاشق تهران، دیگه دلم نمیخواد تهران باشم...ولی خب.....دلم نمیخواد شمال هم باشم...و نکته اینه که....دلم نمیخواد هیچ جای دیگه از جهان هم باشم....حالم خوب نیست و هیچ دلیلی هم برای خوب شدن حالم پیدا نمیکنم....دلم میخواد بگم کاش این روزای تاریک تموم شن....ولی میدونم اگر هم تموم شن، خیلی زود دوباره میان سراغم....هیچ راه فراری نیست... ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 32 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 4:37

    دنیای مـــن | ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 21 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 4:37

    شاید چیزی که میخوام راجبش صحبت کنم، باب میل خیلی ها نباشه...چون چیزیه که تو کشور ما مصرفش ممنوعه...و هنوز دید خیلی ها بهش بده....هر چند که الان خیلی عادی تر شده و تو اکثر مهمونی ها و عروسی ها سرو میشه..ولی خب هنوز یه گاردی نسبت بهش هست....مستقیم بهش اشاره نمیکنم ولی خب همتون باهوشید و کاملا میتونید متوجه بشید که از چی حرف میزنم...‌بابای من به شدت رو این مسئله حساس بوده همیشه...خودش هیچ وقت لب بهش نزده...و من از بچگی همیشه برام سوال بود که این چیه که خیلی ها انقدر راحت میخورن و برای بابای من یه خط قرمز خیلی جدیه....این سوال موند تو ذهنم تا ۱۹ سالگی که توی جشن تولد دوستم، به اصرار بچه ها امتحانش کردم...نه خیلی...در حد خیلی خیلی کم...چون من همیشه به خاطر دیدی که بابام نسبت به این موضوع بهم داد، در عین کنجکاو شدن و ترغیب شدن به امتحان کردنش، میترسیدم ازش....چندین سال گذشته از اولین باری که امتحانش کردم....ولی واقعیتش بدم نیومد...ینی هیچ وقت این رو درک نکردم که چرا باید بگن نجسه....حرامه....ممنوعه....بله! افراط تو هرچیزی بده...افراط توی خرید کردن، توی سیگار کشیدن، حتی توی درس خوندن و.....و قطعا این افراط یک سری ضررهارو در پی داره... زیاده روی کردن تو این مورد هم قطعا برای سلامتی مضره...‌من شاید سالی دو، سه بار پیش بیاد که برم سمتش...نه که بیشتر از این موقعیتش نباشه...هست ولی خودم نمیرم طرفش......در هر صورت...این پست تبلیغ به انجام هیچکاری نیست....اصلا نوشتن این پست هم دلایلی داره که شاید تو یه روز بهتر براتون گفتم....الان فقط میخوام بگم این همه گارد داشتن نسبت به خیلی چیزها بیخوده...آدم عاقل خودش میدونه حد و حدودش تو هر زمینه ای رو...مثلا من بارها شده تو یه جمعی آدم های دورم مواد ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 4:37

    سارا خانوم فردا صبح میره... ایشالا که هرچی خیره پیش بیاد ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 42 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 14:39

    کل این چند روز همش بدو بدو بود و شب انقدر خسته بودم که دیگه گوشیمو چک نمیکردم....فقط خوووواب...امروز یه ذره سبک تر بود کارام....از کل این چند روز، فقط یه شب به تفریح گذشت برام..ولی حاجی عجب چیزی بود ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 43 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 14:39

    نظر شخصی من اینه که اگر جای خواب دارید و خورد و خوراکتون به راهه، اولین چیزی که بعد اینا باید به فکرش باشین مراجعه کردن به یه تراپیست خوبه...واجب تر از کلاس زبان، باشگاه و خیلی کارای دیگست که اکثر ماها ترجیحشون میدیم به تراپی شدن....البته که نه هر تراپیستی.....چون به اندازه ی موهای سرمون تراپیست زرد وجود داره....کافیه با یه کم تحقیق، تراپیست مناسبمون رو پیدا کنیم که هم مطمئنیم مطابق با استاندارد های لازم داره کار میکنه و هم خودمون باهاش مَچ شدیم...این طرز فکر که وای اگه بقیه بفهمن من میرم پیش تراپیست حتما فکر میکنن مشکل روانی دارم، رو بذارید کنار...اکثر ماها کودکیمون تو شرایطی بوده که علم و تکنولوژی انقدر پیشرفت نکرده بوده که به روش های درست آموزش و پرورشمون توجه بشه....و بنابراین اکثرمون با یک سری مشکلات بزرگ شدیم و ورودمون به بزرگسالی هم قطعا یک سری مشکلات و چالش های دیگه به اون قبلیا اضافه کرده.... و خیلیامون یهو حس میکنیم چقدر گُمیم و چقدر خودمون رو نمیشناسیم....نمیدونیم چقدر از رفتارامون طبیعیه و چقدرشون غیر طبیعی...و آخ نمیدونید که مراجعه به تراپیست خوب چقدررر میتونه این مسائل و مشکلات رو کمرنگ تر کنه....حداقل نحوه ی درست مواجهه باهاشون رو بهمون یاد بده....و اتفاقا خودشناسی یکی از مسائلیه که کامل بهش پرداخته میشه....پس تاکید میکنم که همه ی ما آدما از بزرگ تا کوچیکمون نیاز به تراپی داریم.... و توجه به سلامت روان نه تنها به این معنی نیست که شما مشکل دارید، بلکه نشونه ی کلاس بالای شماست‌...چرا؟ چون به خودتون و سلامتیتون اهمیت میدین... ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 14:39

    برخلاف خانواده ی پدریم که این چیزا اصلا عادی نیست، تو خانواده ی مادریم این خیلی عادیه که دوست پسر/دوست دختر داشته باشی و بیاریش تو جمع های خانوادگی....و خب تو خانواده ی مادری من، همه ی نوه ها به جز خواهرای من مجردن.... و مثلا خیلی پیش اومده که تو مهمونی ها و دورهمی های خانوادگیمون دوست دخترای پسرخاله هام باشن....و خیلیم روابط خوبه...ینی همیشه یه طوری باهاشون رفتار میشه انگار جزوی از خانوادن...اونایی که بزرگن اوکی....مثلا دوتا از پسرخاله هام که متولد ۶۱ و ۷۱ هستن، اوکی....طبیعتا وقتی مجردن، دوست دختر دارن....ولی داشتم فکر میکردم که فاااک....اون پسرخاله هام که یکیشون متولد ۸۲ و اونیکی متولد ۸۵ هستن، دوست دخترای اونارو کجای دلم بذارم.... ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 5 شهريور 1402 ساعت: 3:30

    دیروز با بابام رفتم صرافی که برا سفرم دلار بخرم...

    با اینکه میدونستم الان دلار چنده، بازم وقتی رفتم اونجا و دیدم چه پول زیادی دارم به تومن میدم و چقدر در ازاش داره دلار گیرم میاد، دلم میخواست یه سری آدمارو با همین دستام خفشون کنم....

    کی میمیرین ما راحت شیم؟ ```...

    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 51 تاريخ : يکشنبه 5 شهريور 1402 ساعت: 3:30

    نمیدونم گفته بودم بهتون یا نه...از وقتی یادم میاد، "رفتن" همیشه برام یه مسئله ی خیلی خیلی سنگین و غمگین بوده....رفتن به هر شکلی.....مثلا، وقتی دارم از شمال میرم تهران حتی با اینکه میدونم راهم انقدر نزدیکه که هر وقت که اراده کنم، میتونم برگردم....یا برعکسش....وقتی از تهران میخوام بیام شمال...اصلا هر جایی....تهران و شمال رو مثال زدم چون تو این چند وقت اخیر زیاد بینشون رفت و آمد کردم....و خب...فقط هم در مورد خودم نیست...رفتن آدم ها هم به شدت برام تلخ و سنگینه....چه برای یک هفته باشه و چه برای همیشه‌....خیلی سخته...خیلی....امشب که داشتم وسایلمو جمع میکردم هم همین حس بهم دست داد... این رفتنه، این دوریه خیلی اذیتم میکنه....نمیدونم برای بقیه هم همینطوریه ینی؟ قطعا اون حس بد رو همه دارن...ولی در مورد شدتش مطمئن نیستم...که همه به همین شدتن مثل من یا نه..... ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 56 تاريخ : يکشنبه 5 شهريور 1402 ساعت: 3:30